فتنه

فرهاد فراوان شده در دامن کوه
شیرین شده کاروبار ، ازکندن کوه
هرثانیه می شتابد از جانب دشت
یک وصله ی ناجور دگر بر تن کوه

وداع . . . .

رفتی و واپسین عادت ستودن را
از چشمان من ربود
رفتی وآن آخرین سکوتت
زمان را در ذهن من
بی معنا کرد .
بعد از تو
دیگر به چه نگاه کنم

مبهوت تو ام

ایستگاه
در محاصره ی نیمکت هایی
که به هم تکیه داده اند
و پشتِ سرِ هم
حرف می زنند
آدم های نیم تنه ای
که هیچکدام شان تو نیستی !

چه شده!!!!

چقدر زود دو دور از هم و بی هم شده ایم
گنگ و پیچیده و سردرگم و مبهم شده ایم
ما که ضرب المثل عالم و آدم بودیم
چه شد انگشت نمای همه عالم شد